کد مطلب:314874 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:164

متوجه شدم زبانم بند آمده
آقای مشهدی قهرمان خلیل وندی، ساكن قریه مذكور گفتند: در حدود سی سال قبل، شخصی از اهالی روستای اسكندان برایم نقل كرد: روزی موقع اذان صبح به مسجد حضرت ابوالفضل (علیه السلام) آمدم نفس و طمع بر من غالب شد و یك قواره شال كه متعلق به مسجد بود برداشتم و با خود بردم. در اثنای راه به محلی رسیدم به نام «قوری دره» و متوجه شدم كه زبانم بند آمده و توانایی حرف زدن را ندارم و از سوی دیگر عجایب و غرایبی از قبیل، حیوانات درنده را در سر راه خود دیدم. بنابراین از ترس و وحشت از بردن شال، منصرف گشته و آن را آوردم و در مسجد سر جای خودش گذاشتم. در این حال، متوجه شدم كه زبانم باز شده است و با خوشحالی به راه خویش ادامه دادم و قسمتی از راه را پیموده بودم كه با خود می اندیشیدم و می گفتم: من خیالاتی شده بودم و در خواب بودم و این چیزها را كه تا حال مشاهده كرده ام واقعیت ندارد.

بالاخره برگشتم با آن شال مذبور را از مسجد برداشتم و سوی قریه خویش رهسپار گردیدم. مقداری از راه را رفته بودم. این بار علاوه بر این كه زبانم بند آمد، بدنم بی حس شد و مانند كسی كه سكته كرده از خود بی خود شدم. دیدم كه قضیه خیلی جدی است، لذا باز گشته و شال را آوردم و در مسجد جایش گذاشتم و از كرده خویش نادم گردیدم.